بازدید امروز: 593
بازدید دیروز: 321
کل بازدیدها: 2260511
بحث فوق را به ایدهها و افکار محدود کردهایم، اکنون باید پرسشی دیگر را پیش بکشیم که پاسخ دادن به آن، مسلّماً به تدقیق دیدگاههای نظری ما کمک میکند. گفتهایم که ایدههای آگاه و ناخودآگاه وجود دارند، لیکن آیا کششهای غریزی و عواطف و احساساتِ ناخودآگاه هم وجود دارند؛ یا در این مورد شکل بخشیدن به آمیزههایی از این نوع بیمعناست؟
من اعتقاد دارم که در واقع برنهاد صفات آگاه و ناخودآگاه برای غریزه به کار بردنی نیست. هیچوقت امکان ندارد که غریزه ابژه آگاهی باشد ــ تنها بازنمودِ آن غریزه است که میتواند ابژه آگاهی باشد. وانگهی حتی در ضمیر ناخودآگاه هم هیچ غریزهای نمیتواند از طریقی به جز یک ایده یا فکر معرفی شود. اگر غریزه خودش را به ایدهای وصل نکند یا خود را به منزله حالتی متأثر ظاهر نکند نمیتوانیم هیچ چیز در مورد آن بدانیم. معالوصف وقتی که از یک کشش غریزی ناخودآگاه یا از کشش غریزی سرکوبشده حرف میزنیم، دقیق نبودن شیوه بیانمان ضعفی بیضرر است، زیرا منظورمان از یک کشش غریزی نمیتواند چیزی باشد مگر بازنمود فکریِ آن چیزی که خود امری ناخودآگاه است، چون هیچ تعبیر دیگری مدّ نظر قرار نمیگیرد.
شاید انتظار داشته باشیم که پاسخ به مسأله احساسات، عواطف و تأثرات ناخودآگاه بسیار ساده و بدیهی باشد. مگر ماهیت عاطفه این نیست که از آن آگاه باشیم و به عبارت دیگر برای آگاهی مفهوم و شناخته شده باشد؟ به همین دلیل شاید امکانِ اسنادِ ناخودآگاهی به هیجانات و احساسات و عواطفی که با آنها درگیریم بعید باشد. اما در کار روانکاوی، ما به کرّات از عشق، نفرت، خشم و دیگر احساسات ناخودآگاه حرف میزنیم و محال است که از به کار بردن حتی ترکیب غریبی چون «آگاهیِ ناخودآگاه از گناه»(7) یا عبارت متناقضی مثل «اضطراب ناخودآگاه» اجتناب کنیم. آیا در به کار بردن این اصطلاحات به نسبت صحبت کردن از «غرایز ناخودآگاه» معنای بیشتری نهفته است؟
در واقع، این دو مورد چندان یکسان نیستند. در اولین قدم، ممکن است کششی عاطفی یا هیجانی دریافت شده، لیکن بد تعبیر شود. این کشش به دلیلِ سرکوبِ نمایش و بروز مناسبِ آن، به سمتی رانده میشود که به ایدهای دیگر مرتبط شود، و در این لحظه آگاهی این ایده را به منزله بروز آن ایده دیگر تلقی میکند. اگر ما پیوند حقیقی را احیا کنیم، کشش عاطفیِ اصلی، یعنی کشش ناخودآگاه را فراخواندهایم. تا آن موقع تأثیر این کشش هرگز ناخودآگاه نبوده، بلکه آنچه رخ داده این بوده که ایده مربوط به آن کشش تحت سرکوب بوده است. به طور کلی به کار بردن اصطلاحاتی چون «تأثر ناخودآگاه» و «احساس ناخودآگاه»، به آن اُفتوخیزهای غریزه اشاره دارد که آدمی در نتیجه سرکوب متحمل آنها شده است، آن هم توسط عاملِ کمّیِ موجود در کشش غریزی. میدانیم که امکان سهگونه تأثیر نامطلوب وجود دارد: یا تأثر آن کشش، کلاً یا نسبتاً، باقی میماند؛ یا از نظر کیفی به شکل متفاوتی از تأثر تغییر شکل مییابد که در بیشتر مواقع به اضطراب بدل میشود؛ یا فرو نشانده میشود و به عبارت دیگر از بسط و توسعه آن کلاً جلوگیری میشود. (احتمالاً مطالعه این امکانات، در مورد عمل روءیا سادهتر از مورد رواننژندی باشد.) در ضمن میدانیم که فرو نشاندن بسط یافتن تأثر، هدف حقیقیِ سرکوب است و اگر چنین هدفی به موفقیت نینجامد عمل سرکوب ناکامل بوده است. در هر موردی که عمل سرکوب موفق شده است مانع بسط یافتنِ تأثرات شود، آن تأثرات را «ناخودآگاه» مینامیم (وقتی عمل سرکوب را خنثی میکنیم، این تأثرات را احیا میکنیم). از همین رو نمیشود انکار کرد که به کار بردن اصطلاحات مورد بحث منطقی است، لیکن در قیاس با ایدههای ناخودآگاه، تفاوتی مهم رخ مینماید مبنی بر اینکه ایدههای ناخودآگاه، بنا به ساختارهای بالفعل نظام Cs. پس از سرکوب هم به زیستن ادامه میدهند؛ نظر به این واقعیت است که در این نظام تمامیِ چیزهایی که متناظر با تأثراتِ ناخودآگاهاند آغازی بالقوه برای تأثری هستند که از توسعه بازداشته شدهاند. پس باید تأکید کرد اگر چه کاربرد زبانشناختیِ این اصطلاحات واجد هیچگونه خطایی نیست، با این حال، تأثرات ناخودآگاه به هیچ وجه وجود ندارند و تنها ایدههای ناخودآگاه وجود دارند؛ لیکن کاملاً امکانش هست که در نظام Ucs. ساختارهایی عاطفی وجود داشته باشند که بتوانند نظیر بقیه آگاهانه شوند. کل تفاوت از این واقعیت برمیخیزد که ایدهها همان دلبستگیهای روانی (و عمدتاً رد پاهای خاطره) هستند، درحالیکه تأثرات و عواطف با فرایندهای تخلیه روانی متناظرند که تجلیاتِ نهاییِ آنها به منزله احساسات درک میشوند. در وضعیت کنونیِ دانشمان از تأثرات و عواطف بیش از این نمیتوانیم این تفاوت را صریحتر بیان کنیم.
اثبات این واقعیت که عمل سرکوب میتواند موفق شود که کششی غریزی را از تبدیل شدن به نوعی تجلیِ تأثر بازدارد برای ما اهمیتی خاص دارد. این امر به ما نشان میدهد که نظام Cs.به طور طبیعی، علاوه بر تأثرپذیری، دسترسی به امکان حرکت را نیز کنترل میکند؛ و همچنین این موضوع اهمیتِ امر سرکوب را بارزتر میکند به طوری که نشان میدهد امر سرکوب در عین آنکه چیزها را از ضمیر آگاه دریغ میکند، مانع تحولِ تأثر و به راهاندازیِ فعالیت عضلانی میشود. برعکس، همچنین میشود گفت تا هنگامی که نظامِ Cs. فعالیت و حرکت را کنترل میکند، وضعیت روحی و روانی فرد مورد مطالعه را میتوان طبیعی نامید. با این همه در مورد سیستم کنترلِ دو فرایندِ به هم پیوسته تخلیه روانی تفاوتی انکارناپذیر وجود دارد. کنترلی که ضمیر آگاه بر حرکت ارادی اِعمال میکند، شدیداً پایهای و ریشهای است؛ به طور منظم در برابرِ یورش رواننژندی ایستادگی میکند و تنها در روانپریشی از کار میافتد، درحالیکه کنترلِ ضمیر آگاه بر بسط و تحول تأثرات قوتِ کمتری دارد. حتی در محدودههای زندگی معمولمان هم میتوان تصدیق کرد که نبردی دائمی مابینِ نظامهای Cs. و Ucs. برای تفوق بر عمل تأثر در جریان است، که حوزههای نفوذ از یکدیگر متمایزند و اینکه آمیزش میان نیروهای دستاندرکار رخ میدهد.
اگر آزاد شدن و انتشار تأثر و عمل کردن را مدّ نظر داشته باشیم، اهمیت نظام Cs. (Pcs.) ما را قادر میسازد که نقشی را درک کنیم که ایدههای جانشین در شکل بخشیدن به بیماریِ روانی بازی میکنند. این امکان وجود دارد که بسط یافتن تأثر مستقیماً از ضمیر آگاه نشأت بگیرد؛ در این مورد تأثر همیشه دارای مشخصه اضطراب است، که همه آن تأثرات «سرکوبشده» با آن [ اضطراب [تعویض میشوند. با این وصف، غالباً کشش غریزی باید تا هنگامی که در ضمیر آگاه ایدهای جانشین نیافته انتظار بکشد. سپس بسط تأثر از این جانشینِ آگاه منبعث میشود، و ماهیت آن جانشین مشخصه کیفیِ تأثر را معین میکند. تا بدینجا تأکید کردهایم که در عمل سرکوب حفره یا شکافی مابین تأثر و ایده وابستهاش رخ میدهد و سپس هر یک مسیرِ جداگانه خود را طی میکند. از نظر توصیفی، این اتفاق رخ میدهد و قابل انکار نیست؛ لیکن علیالقاعده، در عمل تأثر سر بر نمیآورد مگر آنکه موفق شده باشد در نظام Cs. به تجلی جدیدی دست یابد.
به این نتیجه رسیدهایم که اساساً عملِ سرکوب فرایندی است که در مرز مابین نظام Ucs. و نظام Pcs. (Cs.) ، ایدهها را تحتتأثیر قرار میدهد، و اکنون میتوانیم کوششی تازه را برای تعریف این روند با جزئیات بیشتر آغاز کنیم.
سرکوب قطعاً موردی از انقطاع دلبستگی روانی (cathaxis) است؛ لیکن سوءال این است که این انقطاع در چه نظامی رخ میدهد و دلبستگی روانیای که پس زده میشود به کدام نظام تعلق دارد؟ ایده سرکوبشده در نظام Ucs. همچنان قادر به کنش باقی میماند، و از همین رو این ایده باید دلبستگی روانیاش را حفظ کرده باشد. بنابراین آن دلبستگی روانیای که پس زده شده باید چیز دیگری بوده باشد. وقتی که عملِ سرکوب ایدهای را تحت تأثیر قرار میدهد در حالی که آن فکر یا ایده پیشآگاه یا حتی عملاً آگاه باشد، باید مورد سرکوب («پس از فشار») را جدّی گرفت. در اینجا سرکوب فقط امکان دارد مبتنی بر پس زدنِ ایده و دلبستگیِ روانیِ (پیش) آگاهی باشد که به نظام Pcs. تعلق دارد. بنابراین ایده یا نامعطوف باقی میماند، یا از نظام Ucs. دلبستگی روانی دریافت میکند، یا آن دلبستگی روانیِ ناخودآگاهی را حفظ میکند که از قبل موجود بوده است. از این رو انقطاعی از دلبستگی روانیِ پیشآگاه رخ میدهد؛ دلبستگی روانیِ ناخودآگاه ابقا میشود یا به جای دلبستگی روانی پیشآگاه یک دلبستگی روانی ناخودآگاه قرار میگیرد. علاوه بر این متوجه میشویم که این تأملات را بر این فرض بنا کردهایم که گذر از نظام Ucs. به نظامِ بعد از آن، از خلال ایجاد ثبتی جدید تحتتأثیر قرار نمیگیرد، بلکه از خلال تغییری در حالتِ ایده، یعنی از خلال تعدیلی در دلبستگی روانی ایده رخ میدهد. اینجا فرضیه کارکردگرا به سادگی بر فرضیه توپوگرافیک غلبه کرده است.
لیکن این فرایند انقطاع نیروی شهوی یا لیبیدو به آن اندازه بسنده نیست که مشخصهای دیگر از سرکوب را شکل دهد که برایمان قابل درک باشد. روشن نیست که فکر یا ایدهای که معطوف شده باقی مانده یا از ضمیر ناخودآگاه دلبستگی روانی دریافت کرده، چرا به سبب همین دلبستگی روانیاش، برای رخنه به نظام Pcs. تقلایی را از سر نمیگیرد. در ضمن اگر هم چنین عملی انجام دهد، از طرف این نظام پس زدنِ لیبیدو تکرار میشود، و همین عملکرد به گونهای بیپایان ادامه خواهد یافت؛ اگرچه نتیجه این عملکرد سرکوب نخواهد بود. پس هنگامی هم که این عمل سرکوب نخستین را توصیف میکند، مکانیزمی که فقط از پس زدنِ دلبستگی روانی پیشآگاه بحث میکند، رضایتبخش نخواهد بود. به همین دلیل اینک با ایده ناخودآگاهی سروکار داریم که هنوز از نظامِ Pcs. هیچ دلبستگی روانیای دریافت نکرده است و به همین دلیل نمیتواند واجد آن دلبستگیِ روانیای باشد که از او دریغ شده است.
از همین رو آنچه نیاز داریم فرایند دیگری است که سرکوب را در مورد اول [ به عبارت دیگر مورد پس ـ فشار ] حفظ میکند، و در مورد دوم [ یعنی مورد سرکوب اولیه ] ضامن تثبیت حضور و ادامه سرکوب است. این فرایند دیگر مبتنی بر فرض نوعی پس زدن (anticathexis) استوار است، پسزدنی که بدان منظور انجام میشود که نظامِ Pcs. از خویش در برابر نیرویی محافظت کند که ایده ناخودآگاه بر او وارد میکند. در نمونههای بالینی مشاهده کردهایم که چنین پسزدنی، که در نظامِ Pcs. عمل میکند، چگونه خود را بروز میدهد. این عمل پس زدن است که مصرفِ دائمیِ [ انرژیِ ] سرکوبِ نخستین را نشان میدهد و در ضمن تداوم آن سرکوب را تضمین میبخشد. پس زدن مکانیزمی منحصر به سرکوب نخستین است، که در موردِ خودِ سرکوب (یعنی موردِ «پس فشار») به همراهیِ انقطاع دلبستگی روانی پیشآگاه وجود دارد. امکان این امر کاملاً وجود دارد که دقیقاً همان نیروگذاری و دلبستگیِ روانی که از ایدهای دریغ شده، برای پس زدن به کار گرفته شود.
دیدیم که چگونه کمکم به این نتیجه رسیدیم که دیدگاه سومی را در گزارشمان از پدیدههای روانی اتخاذ کنیم. علاوه بر دیدگاه دینامیک و توپوگرافیک، دیدگاه اقتصادی را هم پذیرفته و به کار گرفتهایم. این دیدگاه سعی میکند که فراز و نشیبهای کمّیتهای تحریک را تا به انتها دنبال کند و حداقل به تخمینی نسبی از حد و حدود آن برسد.
نامعقول نیست که نامی خاص به این روش کاملِ توصیف موضوع مطالعهمان بدهیم، چرا که این روش به پایان رساندن تحقیق روانکاوانه است. به نظر من وقتی موفق شده باشیم که فرایندی روانی را از جنبههای دینامیک و توپوگرافیک و اقتصادی توضیح دهیم، آنگاه بهتر است این توضیح را نوعی ارائه مابعد روانشناختی (metapsychological) تلقی کنیم. باید متذکر شد که در موقعیت فعلی دانش ما نقاط قلیلی هستند که در آنها میتوانیم در ارائه این روش موفق شویم.
حالا کوششی محتاطانه را آغاز میکنیم برای آنکه توصیفی مابعد روانشناختی از سرکوب در سه نوع رواننژندی انتقالی ارائه کنیم که برایمان آشنایند. در اینجا «لیبیدو» را به جای «دلبستگی روانی» مینشانیم؛ زیرا، همانطور که میدانیم، لیبیدو فراز و نشیبهای غرایز جنسی به همراهی آن چیزهایی است که به آنها خواهیم پرداخت.
در هیستری اضطراب، دقیقاً اولین مرحله فرایند [ سرکوب ] است که همیشه نادیده گرفته میشود، و در واقع ممکن است حذف شود؛ معالوصف، این مرحله در مشاهده دقیق به وضوح قابل تشخیص است. این مرحله مبتنی بر ظهور اضطراب است، بدون آن که موضوع مطالعه یا بیمار بداند نگرانِ چه چیز است. ما باید فرض کنیم که در ضمیر ناخودآگاه کششی عاشقانه (love-impulse)ظاهر شده است که میخواهد به نظام Pcs. انتقال یابد؛ لیکن دلبستگی روانی از درونِ این نظام دومی بر این کشش نظارت میکند که به عقب (یعنی نظام Ucs. ) رانده شود (گویا تقلایی برای فرار وجود دارد) و دلبستگیِ لیبیدوییِ ناخودآگاهِ مربوط به ایده راندهشده، در شکل اضطراب تخلیه میشود.
در زمان تکرار این فرایند (حتی اگر یک بار رخ دهد)، اولین قدم در جهت تسلط بر بسط آثار ناخوشایند اضطراب رخ میدهد. این دلبستگی روانیِ [ پیشآگاه ] که طرد شده است خود را به ایدهای جانشین وصل میکند، ایدهای که، از یک طرف، به علت نزدیکیاش با ایده راندهشده، فراخوانده شده است و، از طرف دیگر، به واسطه فاصلهاش از آن ایده سرکوب نشده است. این ایده جانشین ــ «جانشینی که توسط عمل جابهجایی پیش آمده است» ــ این امکان را فراهم میآورد که توسعه بدون اشکال و آرام اضطراب معقولانه شود. این ایده جانشین اکنون نقش نوعی پس زدن (ضد کاتاکسیس) را برای نظام Cs. (Pcs.) بازی میکند، آن هم بدینوسیله که از این نظام در برابرِ ظهور آن ایده سرکوبشده در نظامِ Cs. محافظت کند. به عبارت دیگر، این ایده یا کنشهای احتمالیِ موجود، نقطه عزیمتی برای انتشارِ اضطراب ـ تأثر (anxiety-affect) است، اضطرابی که اکنون به واقع کاملاً آزاد و بیمانع شده است. فیالمثل، مشاهده بالینی نشان میدهد که کودکی که از نوعی حیوان ترسیِ بیدلیل (animal phobia) رنج میبرد، اضطراب را تحت دو شرط و موقعیت مختلف تجربه میکند: اول، هنگامی که کششِ عاشقانه سرکوبشدهاش شدّت مییابد، و دوم وقتی که متوجه آن حیوانی میشود که از آن میترسد. ایده جانشین در موردی به مثابه نقطهای عمل میکند که از آن راهِ عبوری از نظامِ Ucs. به نظام Cs. وجود دارد، و در موردی دیگر، به مثابه منبعِ خودبسنده انتشار اضطراب عمل میکند. گسترش استیلای نظام Cs. عموماً در این واقعیت بروز میکند که اولین وجه از این دو وجه تحریکِ ایده جانشین [ یعنی وجه شدت یافتن کشش ] هرچه بیشتر جایش را به دومی [ یعنی ترس از حیوان ] میدهد. آن کودک ممکن است به این نتیجه برسد که طوری رفتار کند که گویا هیچوقت اشتیاق و میل شدیدی نسبت به پدرش نداشته است و در عین حال کاملاً از شرِ آن خلاص شده، و گویا ترسش از آن حیوان ترسی واقعی بوده است ــ لیکن این ترس از حیوان مذکور دقیقاً ترسی است که از نوعی سرچشمه غریزیِ ناخودآگاه تغذیه میکند. این ترس به دلیل تأثیر شدید و اغراقشدهاش با نفوذ و تأثراتی جور درمیآید که نظام Cs. باید از همه آن استفاده کند. علاوه بر آن، این تأثیر اغراقشده، اشتقاق این ترس از نظام Ucs. را فاش میکند ــ بنابراین در مرحله دوم هیستریِ اضطراب، پس زدنِ مربوط به نظامِ Cs. به صورتبندی ـ جانشین (substitutive-formation) منجر شده است.
خیلی زود، همان مکانیزم کاربستی جدید مییابد. همانطور که میدانیم، فرایند سرکوب هنوز کامل نشده و به دنبال هدفی دورتر است و آن را در سد کردنِ توسعه اضطراب مییابد، اضطرابی که برخاسته از ایده جانشین است [ یعنی «مرحله سوم». ــ ویراستار انگلیسی ] . این مرحله به واسطه کلیّتِ پیرامونِ مرتبط با ایده جانشین به توفیق میرسد و با شور و حدّتی خاص معطوف و دلبسته میشود و از همین رو میتواند نمایشگر منتها درجه حساسیت در مقابل تحریک باشد. تحریک هر کدام از نقاط در این ساختار بیرونی، به دلیل پیوندش با ایده جانشین، باید به ناگزیر باعث توسعه ناچیز اضطراب شود، و در این لحظه به منزله نشانهای از مانع ایجاد کردن در مقابل افزایشِ بسط اضطراب به کار گرفته میشود، آن هم بهوسیله گریز تازهای به بخشی از دلبستگیِ روانیِ [ پیشآگاه ــ ویراستار انگلیسی ] . علاوه بر این، ایده جانشین مرتبط با ترس، پسزنیهای (ضد کاتاکسیسهای) حساس گوش به زنگ را مستقر میسازد، و دقیقتر آن که پس زدن کارکرد مکانیزمی است که برای منزوی کردن ایده جانشین و حمایت کردن از آن در برابر تحریکات جدید طراحی شده است. این دوراندیشیها و احتیاطها [ در مقابل ابژه بیرونیِ ترس ] به طور طبیعی از ایده جانشین فقط در مقابل هیجاناتی حفاظت میکند که به وسیله ادراک از بیرون به ایده جانشین میرسند؛ این دوراندیشیها هیچگاه در مقابل هیجان غریزی مقاومت نمیکنند، هیجانی که از مسیر پیوند با ایده سرکوبشده به ایده جانشین میرسد. از همین رو تا وقتی که ایده جانشین به گونهای رضایتبخش بر نمایشِ ایده سرکوبشده مستولی نگشته، این دوراندیشیها به کار نمیافتند و قادر نیستند با اطمینان کامل عمل کنند. با هر اوجگیریِ هیجانِ غریزی، آن ابزار دفاعیای که گِرداگِرد ایده جانشین را گرفتهاند باید کمی بیشتر به سمتِ بیرون تغییر جهت دهند. بنای کاملی که به شیوهای مشابه در نوع دیگری از رواننژندی عمل میکند ترس بیدلیل (فوبیا) نام گرفته است. گریز از دلبستگیِ آگاه مربوط به ایده جانشین در پرهیزها و طرد کردنها و ممنوعیاتی متجلی میشود که از طریقِ آنها هیستریِ اضطراب را تشخیص میدهیم.
در هنگام ارزیابی کل این فرایند میشود گفت که مرحله سوم عمل و اثرِ مرحله دوم را در مقیاسی وسیعتر تکرار میکند. در این لحظه نظام Cs. اینگونه از خویش در برابر فعالیت ایده جانشین حمایت میکند که از عمل پسزدن مربوط به پیرامون خویش بهره میجوید، دقیقاً همانطور که پیش از این، به واسطه دلبستگی روانیِ مرتبط با ایده جانشین، از خویش در برابر ظهور ایده سرکوبشده محافظت کرده بود. بدین شکل جابهجایی صورتبندی ایدههای جانشین را بیشتر ادامه داده است. در ضمن باید افزود که نظامِ Cs. پیش از این تنها فضای کوچکی را در اختیار داشت که کشش غریزی سرکوبشده در آن میتوانست بر ایده جانشین غلبه کند؛ لیکن در نهایت این جزیره نفوذِ ناخودآگاه، به کلّیت ساختارِ فوبیاییِ بیرون گسترش مییابد. علاوه بر آن، میتوان بر این نکته جالب تأکید کرد که با بهکارگیری مکانیزم دفاعی است که عمل برون افکندنِ [ ترس [به سمت خطری غریزی با موفقیت انجام شده است. خود (ego) به گونهای رفتار میکند که گویا خطرِ بسط و توسعه اضطراب تهدیدش میکند و این تهدید نه از جانب کششی غریزی بلکه از جانب نوعی ادراک است، و از این طریق است که خود قادر شده است در برابر این خطر بیرونی واکنش نشان دهد، آن هم با تقلایی برای گریز، که به صورت اجتنابی فوبیایی ظاهر میشود. در این فرایند، سرکوب در موردی خاص موفقیتآمیز بوده است: تا حدودی انتشار اضطراب مهار میشود، لیکن فقط به قیمت قربانی کردن شدید و غلیظِ آزادی شخصی. به هر حال، تقلا برای گریز از مطالبات غریزه معمولاً بینتیجه است، و علیرغم همه اینها، نتیجه گریز فوبیایی همچنان غیرقابل قبول باقی میماند.
بیشتر آنچه در هیستریِ اضطراب کشف کردهایم در مورد دو نوع رواننژندی دیگر نیز معتبر است. از همین رو میتوانیم بحثمان را محدود کنیم به نقاط تفاوت آنها و نقشی که عمل پس زدن ایفا میکند. در هیستریِ تبدیلی، دلبستگیِ غریزیِ ایده سرکوبشده به خلجان علامت بیماری بدل شده است. در اموری که ایده ناخودآگاه از طریق تخلیه در خلجان خالی شده است میتواند از اعمال فشار بر نظام Cs. صرفنظر کند ــ این پرسشها و سوءالات مشابه بهتر بود به تحقیقی ویژه هیستری اختصاص مییافت. در هیستریِ تبدیلی نقشی که عملِ پس زدن بر عهده دارد و از نظام Cs. (Pcs.)آغاز میشود، واضح است و در صورتبندیِ علامت بیماری متجلی میشود. پس زدن است که تصمیم میگیرد چه بخشی از بازنمایی غریزی، که در کلّیت دلبستگی روانی مورد بعدی قرار دارد، قابلیت تمرکز یافتن را پیدا کند. بر این اساس بخشی که به عنوان علامت بیماری انتخاب شده، شرط تجلی قصد و نیّت مشتاقانه کشش غریزی را برآورده میکند و این عمل اثری کمتر از تقلاهای دفاعی یا کوششهای طاقتفرسای نظام Cs. ندارد؛ از همین رو به این بخش، به حد نهایت و به گونهای بحرانی معطوف میشود (hypercathect) و مانند ایده جانشین در هیستری اضطراب، از هر دو سو حفظ میشود. از این پیشامد بیدرنگ میتوان نتیجه گرفت که مقدار انرژیای که نظام Cs.صرف عمل سرکوب میکند چندان بیشتر از انرژی معطوف به علامت بیماری نیست. به دلیل استقامتی که مربوط به عمل سرکوب است و برآورد میشود که عمل پس زدن صرف کند، دو مورد ذیل از علامت بیماری پشتیبانی میکنند: هم عمل پس زدن و هم دلبستگی غریزی برآمده از نظام Ucs.که در علامت بیماری متمرکز شده است.
همانطور که رواننژندیهای وسواسی را مورد ملاحظه قرار میدهیم، لازم است این نکته را به نتایج مشاهدات پیشینمان اضافه کنیم که در این وضعیت است که پسزدنی ناشی از نظام Cs. ، به شکلی قابل ملاحظه به پسزمینه وارد میشود. پسزدن، که به منزله صورتبندی ـ واکنش (reaction-formation) سازمان مییابد، ناشی از اولین سرکوب است. این صورتبندی ـ واکنش بعدتر نقطهای میشود که از آن طریق، ایده سرکوبشده نفوذ میکند. شاید بتوان جرأت به خرج داد و این گمان را پیش کشید که به خاطر سلطه عمل پس زدن و فقدان تخلیه است که عمل و اثر سرکوب در هیستری اضطراب و رواننژندی وسواسی بسیار کمتر از هیستری تبدیلی موفق است.(8)
این مقاله ترجمهای است از :
Sigmund Freud, "The Unconscious" (1915), On Metapsychology, Ed. James Strarchey, The Penguin Frued Library, Vol 11, London: Penguin, 1991.